مکنون
امشب احساس غزل بر سر لج افتاده است بازهم خط نگاهم به تو کج افتاده است باز این چابک بی سر دل دیوانه ی من گوشه ای دنج ولی خوار و فلج افتاده است صاحب سینه ی من ! دیر زمانی است که تو دوری از این دل و قلبم به هرج افتاده است آنقدر طوف نمودم به سر سردابت که دگر پای به گل رفته زحج افتاده است زده ام باز تفال به مفاتیح دلم فال بر ندبه و عهد و به فرج افتاده است
نوشته شده در سه شنبه 88/12/11ساعت
7:24 عصر توسط متین| نظرات ( ) |